آسمون دلدادگی | ||
|
کودک درونم بهونه گيرشده... کاش براى دوستيامون اينقددنبال دليل نميگشتيم... دلم هواى روزايى روکرده که بي دليل آدمارو دوست داشتم... نه که فک کنى الان دوستت ندارم ،نه اصلا؛اما خسته م از اثباتهاى الکى... يادش بخيرچه راحت مرگه مادره کوزت روباورميکردم... توعالم بچگى از زن تنارديه متنفر بودم... مامانم که بيرون ميرفت به اين فکربودم که مثه مامانه هاچ گم نشه... ازنجاريا که ميگذشتم همه اش دنباله ورووجک ميگشتم... بدترین اتفاق زندگیم افتاد و بزرگ شدم،به ناچار... با دنیای آدم بزرگا دوست شدم ولی افسوس ... چون آدم بزرگا اصلا با کودکِ درونم کنار نمیان... آدم بزرگا عادتشونه که از همه چی بگذرن... اونا حتی با منم کنار نمیان... اﯾﻦ ﺭﻭﺯاآدماتنهايتو ﭘﺮ ﻧﻤﯽکنن... ﻓﻘﻂ ﺧﻠﻮﺗﺖ ﺭوﻣﯽشکنن... ولی من که باتو کنار میام... از بودن در کنارت لذت میبرم... شاید باورت نشه اما حضورت، جوری گرمابه وجودم بخشیده که حس میکنم ؛ چقدر قشنگه پرستش کسی که برام تموم دنیاست ... حق داری "تو"ام منو نفهمی... آخه ” تو ” در کنارِ خودت نیستی و نمیدونی در کنار ” تو ” بودن چه حالی داره . . . ﻫﯽ ﺭﻓﯿﻖ ! ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺘﺮ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻗﺪﻡ ﻧﺰﻥ ، ﺧﯿﺲ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﻢ ميشى... ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺑﺮﯼ ﺗﺮ ﺍﺯ اونه ﮐﻪ ﻓﮑﺮﺵ روﻣﯿﮑﻨﯽ. یاحق
نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |